3 jan. 2012

چنین شد که ذره ذره داستان ناموس شکل گرفت....! / بدو گفتم تو صورت را نکو گیر/---/ که من صورت دهم کار خود از زیر!


 !...مرد مسلمان حتی به زنی که در حال زایمان است نیز رحم نمی کند


بنا به گزارش روزنامه منابع ، یک مسلمان با مشت به صورت پرستار کوبیده است. این اتفاق در بخش زایمان بیمارستانی در فرانسه رخ داده است، و پرستار می خواسته برقع را از صورت زنی که در حال زایمان است، بردارد که شوهر آن زن با مشت به صورتش می کوبد.


چرا که پرستار بیچاره می خواسته برقع زن ایشان را بردارد. این مرد بازداشت شده و قاضی او را به شش ماه زندان محکوم کرده است و به این مرد گفته ارزش های مذهبی تو، بالاتر از قانون نیست!


رفتار این مرد، به خوبی دیدگاه اسلام به زن را به نمایش می گذارد. در دیدگاه اسلامی، زن یک کالا و متعلق به مردش است و دیده شدنش توسط یک مرد غریبه، باعث می شود آن کالا از ارزش بیافتد، مرد نیز بی شخصیت تلقی شود!


سوالات زیر به ذهن متبادر می شود:


- چرا آن مرد تصور می کند اگر مرد دیگری صورت زنش را ببیند، گناه صورت گرفته اسـت؟!
- چرا این مرد به خودش اجازه می دهد به جای آن زن تصمیم بگیرد؟ مگر نه آنکه آن زن بیچاره در حال زایمان است و دارد درد می کشد، چرا این مرد باید به جای او تصمیم بگیرد؟
این مرد حتی به زنی که دارد در زایمان را تحمل می کند، رحم نمی کند و می خواهد در همان شرایط که سلامت و جان او در خطر است، به جای او تصمیم بگیرد.
اگر بخواهیم ریشه حجاب را بدانیم، داستان از آنجا آغاز می شود که زنان چون مزرعه ملک مردان شمرده می شدند و تنها یک وسیله بودند که مرد در رحم آن، بچه خود را پرورش دهد. در فرهنگ انسان های آن روزگار، نوزاد از کمر پدر به وجود می آمد و زن جز باروری طفل، هیچ نقشی به عهده نداشت.


به دیگر عبارت، به باور آن روزگاران، تنها خون مرد در رگ های طفل متولد شده جریان داشته و زن هیچ نقشی جز پرورش کودک نمی داشت. البته که مردمان آن روزگار، از ژن و ارث بری کودک از مادر خبر نداشتند.


حال اگر در میان مردمان آن روزگار، مردی می توانست زن قبیله دیگری را حامله کند، تنها باعث زحمت برای آن قبیله و خاندان می شد، چه آنکه در نهایت کودک خون آن مرد را در رگ داشت و فرزند او محسوب می شد.


چنین شد که ذره ذره داستان ناموس شکل گرفت، زنان را مجبور کردند که از مردان دیگر دوری کنند و خود را چادر و حجاب بپوشانند.


پی نوشت:
با شنیدن این داستان، به یاد شعر چادر از ایرج میرزا افتادم، داستان مردی است که تلاش می کند با زن محجبه ای رابطه جنسی داشته باشد و آن زن محجبه حتی در حین سکس نیز حجاب خود را حفظ می کرده است! حال حکایت این خانم است که در حال زایمان است و قسمت های حساس تر بدنش لخت است، اما فکر حفظ روبنده است. چند بنت این شعر را اینجا می گذارم، اما چون شعر حاوی کلمات بی ادبی است و چندان هم نیز با سیاست های این وبلاگ جور نیست، اصل آنرا خودتان در اینجا می توانید بخوانید


دو دست او همه بر پیچه اش بود
 دو دست بنده در ماهیچه اش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
 که من صورت دهم کار خود از زیر
ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود
 از اول ته به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
 
که چیزی ناید از مستوریش کم

منبع: گمنامیان