گاه طوری میشود که ما به جای اینکه را برویم، فقط آرزو میکنیم و در خیال میپرورانیم که روزی خواهیم رسید. روان ما با تأثیرپذیری از چنین حالتی، احساس نیاز خواهد کرد و چون ما هیچ حرکتی در این راه نمیکنیم، روان، برآشفته شده و ما را وادار به بروز دادن واکنشهای نابهنجار و غیرعادی خواهد کرد. مثلا گریه میکنیم، عصبی میشویم، حس یأس و ناامیدی به ما دست میدهد و... . چرا؟... چون به جای این
که از نردبان بالا برویم و به پشتبام برسیم، بام را نگاه میکنیم و میگوییم: ایکاش آن بالا بودم!!
طبیعتا چون به آن بالا نمیرسیم، خسته و عصبی میشویم و گناهش را بر گردن بخت و اقبال یا همسایه بغلی میاندازیم! گاه آنقدر پریشانیم و عجولانه به هر دری میکوبیم که راه اصلی را فراموش میکنیم، و تعلقات موذیانه ذهنی بر ما چیره میشوند.
در اینجاست که رابطه آزادی و وصال برای من مفهوم پیدا میکند. به نظر من، راه را آزادانه و با آرامش باید پیمود. هرچه از بند ذهنیات انباشته شدهی غیر واقعی و چموش خود آزادتر شویم، به وصال نزدیکتر میشویم. گفتم «چموش» ، چون ذهن سیال است و بیتوقف میتازد، اما عمل با سرعتی که ذهن میرود، نمیتواند همراه شود، بنابراین بنــــــد میشود. پس هرچه رهاتر باشیم، احتمال رسیدنمان بیشتر است.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar