من از جایی میآیم که تاوان عشق ممنوع اعدام است و سنگسار، تاوان سخن
.شکنجه است و زندان، و تاوان آزادی خواهی مرگ است و مرگ
و من مینویسم از خود و از هم نسلانم، من مینویسم از دردهای فرو خفته مان، از سخنهای بر لب خشکیده مان، و از آزادی عقده شده در گلوها مان.
مینویسم از روزهای جوانی که پر پر شد، از روزهای جوانی که تباه سیاه کاران شد. از روزهایی که رفتند بی آنکه جوانی کرده باشیم، بی آنکه شادی کرده باشیم، بی آنکه طعم آزادی را چشیده باشیم. از روزهایی که همه اسارت بود و اسارت، اسارت تن، اسارت روح. و من مینویسم از آن زندان بزرگ، زندانی به نام ایران.
ما همهٔ عمرمان در این زندان گذشت، همهٔ کودکی، همهٔ نوجوانی، همهٔ جوانی. کودکی مان در کودکستان و دبستان به آموختن خرافات گذشت، به آموختن قوانین اسلام، این دین سنگسار و اعدام. و هر روز قرآن را در گوشمان خواندند، باشد که بیاموزیم زن ستیزی را، باشد که بیاموزیم انتقام را، کشتن را ، و جهاد را به امید حوریان بهشتی.
همهٔ نوجوانی مان تحقیر شدیم، در مدرسه کتک خوردیم، محدود شدیم، و باز خواست شدیم، مبادا که موی مان بلند باشد و ریشمان کوتاه، مبادا که پیراهن مان بی آستین باشد و مبادا که نشانهای از شادی در وجودمان باشد، آخر اینجا سرزمین نوحه و ماتم است. اینجا سرزمینی است که دهانت را میبویند مبادا گفت باشی دوستت دارم.
و ما همهٔ جوانی مان را رویا ساختیم، عاشق شدیم، و تلاش کردیم برای لقمهٔای نان، برای رسیدن به رویا هایمان، عشق هایمان. اما رؤیاهایمان را نابود کردند، عشق مان را کشتند، و لقمهٔ نان مان را به خون آغشته کردند. و آنگاه بود که ما عصیان کردیم و شدیم عصیانگر، شدیم طغیانگر، شدیم محارب.
عدهای مان را بر دار کردند، عدهای مان را سنگسار، عدّهای در بند شدیم و عدهای
تبعید و من شدم تبعیدی.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar